جدول جو
جدول جو

معنی چهره گشای - جستجوی لغت در جدول جو

چهره گشای
(چَ/ چِ)
چهره گشا. آنکه چهره گشاید. که روی باز کند که رخسار گشاده سازد. که پرده از رخ بیکسو زند:
اندرین موسم نوروز که از لطف هوا
لعبتان بینی در انجمن چهره گشای.
شرف شفروه.
، صورتگر. نقاش:
نقش دلبند دلگشای ترا
خامۀ فتنه بوده چهره گشای.
ابوالفرج رونی.
نقش بندان پردۀ جان را
نقش دیوار تست چهره گشای.
سیف اسفرنگ.
خانه مانی است طبع چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه رنگرز شاخسار.
(؟)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چِ رَ / رِگُ)
عمل چهره گشا. نقاشی و مصوری. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و بقلم زبان صور معانی را چهره گشائی پیش گرفتند. (تذکرۀ عوفی) ، اظهار. نمایش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
بردارندۀ حجاب از رخ. گشایندۀ صورت. چهره گشای. جلوه نما. زنی که روی خود باز و اظهار دلربائی کند، مصور و صورتگر. (از ناظم الاطباء). نقاش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ / شِ خوَرْ / خُرْ)
آرایندۀ چهره. رخسار را زیور و زینت دهنده، آرایشگر. آرایش کننده. که چهره را آرایش کند، چهره پرداز. نقاش. مصور، مجازاً صفت حق تعالی. واهب الصور:
ابارای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ گُ دَ / دِ)
مجلو. برقع برافکنده. روی گشاده: سپر ماه چهره گشادۀ قلم قدرت اوست، و تیغ آفتاب از میانۀصبح برکشیدۀ ارادت او. (سندباد نامۀ ظهیری ص 2)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
رخ نمودن. از پرده برآمدن. صورت خود را بی حجاب آشکار ساختن. جلوه کردن. آشکار شدن. نمودار شدن. جلوه فروختن:
گرچنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم.
حافظ.
، نقش کردن. تصویر کردن. نقاشی کردن. نگاشتن:
نقاش صنع چهرۀ خوبش همی گشاد
بیکار شد چو کار بشکل دهن رسید.
سیدحسن غزنوی.
- نقاب از چهره گشادن، ظاهر شدن. آشکار شدن. نقاب و پوشش از صورت به یک سو زدن. رخسار از پس پرده و نقاب بیرون کردن: چون نقاب خاک از چهره بگشاد... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
که رخساره شوید. شستشودهنده صورت، محوکننده صورت. زایل کننده رخسار.
- چهره شوی حیات، محوکننده آثار زندگانی:
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چارْ یَ / یِ)
گره گشاینده. گره گشا:
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.
نظامی.
تیغ او در مفاصل عدو چون قضا گره گشای. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد بر سر زلف گره گشای تو بست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ)
منسوب به چهره. مثل و مانند چهره، سرخ نیمرنگ که در عرف هند آن را گلابی گویند یا نزدیک به گلابی. (آنندراج). رنگ چهره ای که لفظ دیگرش گلی است. (فرهنگ نظام). گلگون. (از ناظم الاطباء). سرخ نزدیک به پشت گلی. رنگ سرخ باز. سپید مایل به سرخی. صورتی:
از شوق تو خون در دل گل میجوشد
شمع از هوست به سوختن میکوشد
از عکس گل روی تو دایم چون گل
آئینه لباس چهره ای میپوشد.
سلیم (از آنندراج).
چهره ای شد ز می و دید در آئینه و گفت
به چه زیباست ببینید همین رنگ به گل.
زکی ندیم (آنندراج).
چهره را چهره ای از خون جگر ساخته ام
همچو زخم این لب پرخنده ام از شادی نیست.
مخصوص کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهره گشایی
تصویر چهره گشایی
اظهار نمایی، نقاشی
فرهنگ لغت هوشیار